کد خبر: ۲۶۵۱
۲۷ اسفند ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

100 ماه زندگی در خط مقدم

امیر طبسی که محاصره بانه را تجربه کرده است و از هم‌رزمان شهید صیادشیرازی بوده است، می‌گوید: وقتی در بانه بودیم گفتند که سرگردی می‌خواهد بیاید و اینجا را از محاصره در بیاورد. این سرگرد همان سپهبد علی صیاد شیرازی بود. یک‌بار برگه‌های تشویقی بچه‌ها را برایش بردم که امضا کند. گفت: بروم نماز بخوانم بعد می‌آیم و امضا می‌کنم. من هم گفتم: خدمت به خلق مهم‌تر است! با همان دست‌های خیس برگه‌ها را امضا کرد و بعد نماز خواند. آشنایی ما با هم از آنجا شروع شد و در عملیات‌ها کنارش بودم.

اگر بگویم با یک امیر ارتش به گفت‌وگو نشسته‌ام، کم گفته‌ام؛ چرا که او یک تاریخدان، جامعه‌شناس و فردوسی‌دوست نیز هست و این هست‌ها بر لذت مصاحبه با او می‌افزاید. توصیف حرف‌ها و رفتارهایش مشکل است؛ جمع اضداد است، جدی و شوخ‌طبع! باید بیایی، بنشینی و ببینی. باید هم‌صحبت او شوی تا زمان و مکان تو را فراگیرد و به حال و هوایی دست‌نیافتنی در کنار امیری برسی که از اولین روزهای جنگ تا آخرین روزهای دفاع مقدس را تجربه کرده است. تجربه‌ای متفاوت از جنس جنگ‌های چریکی. او که از بیست‌سالگی وارد ارتش شده است، در دوران خدمت خود حضور در گروه نیروهای مخصوص را هم تجربه می‌کند.

امیر سرتیپ دوم محمد طبسی از آن دلاوران نام‌آور مشهدی است که سال1319 در مشهد متولد می‌شود. خانه پدری‌اش در محله عباسقلی خان بوده و همان جا بزرگ می‌شود و سال1339 راهی ارتش می‌شود.

در کلمه کلمه حرفش عرق ملی موج می‌زند و دست از ایران‌دوستی و مشهدخواهی در هیچ شرایطی برنمی‌دارد و برای اثبات این ادعا شناسنامه هر 3فرزندش را باوجود اینکه متولد مشهد نیستند به نام مشهد می‌گیرد.

 

تاریخ جنگ نباید تحریف شود

خانه‌شان در محله رضاشهر و 10سالی می‌شود که اینجا ساکن هستند. خانه‌ای آرام که دیوارهایش از اندیشه‌های یک امیر پر است. یک‌سو کتابخانه‌ای بزرگ که پر از کتاب‌های تاریخی و ادبیات است. یک‌سو تابلویی از ناوی بزرگ که به قول خودش به یاد بمباران ناوهای ایرانی آن را به دیوار خانه‌اش زده است و یک‌سو هم تابلوهایی که هنر دست زندانیان است و با این‌کار خواسته قدمی برای آن‌ها بردارد. 

باوجود اینکه از اولین روز جنگ در منطقه حضور داشته و پیش از آن نیز برای شناسایی به مناطق جنوب و غرب رفته است اما از گفتن خاطرات جنگ طفره می‌رود. چراکه نظرش این است که جنگ یک تاریخ است که باید به‌درستی بیان شود و هرکس از دیدگاه خود به بیان آن ننشیند. به قول خودش: «هرکسی خودش را در جنگ قهرمان می‌بیند اما نباید چیزی را بگوییم که بعد در تاریخ داستان آن پیدا و معلوم شود که دروغ گفته‌ایم!»

با او ساعتی به گفت‌وگو می‌نشینیم و از اولین روزهای تولد تا همین روزهای بازنشستگی خاطراتش را مرور می‌کنیم...

 

شیطنت زیر چتر پدر

سال1319 در کوچه عباسقلی خان مشهد به دنیا آمدم. سمت کاروان‌سرای عزیزالله خان و در محله جهودها می‌نشستیم. چون اسمم محمد بود شنیده بودم که این‌ها بچه‌هایی را که به این اسم هستند می‌برند و اصطلاحا محمدی می‌کنند و وسیله‌ای به بدنشان می‌زنند و خونشان را می‌خورند. همین انگیزه شده بود که از جهودها بدم بیاید و اذیتشان کنم. 

در همان عالم کودکی توی سطل‌های آبشان یک مشت شن می‌ریختم و در روزهای شنبه که نباید در کنیسه چراغ روشن کنند،  شیطنت‌هایی می‌کردم. البته از آنجایی که پدرم بعد از یک دختر، پسردار شده بود و آن‌زمان به خاطر سنت‌هایی پسردوستی باب بود از من زیاد حمایت می‌کرد و همین باعث شده بود که حسابی برای کارهایم انگیزه داشته باشم.

 

سخنران دیوانه

ما 8بچه بودیم و به دلیل اینکه بزرگ‌ترین پسر بودم وظیفه حمایت از خانواده را هم برعهده داشتم و از همان اول با روحیه جنگاوری بار آمدم. بزرگ‌تر که شدم مدرسه رفتم. اولین مدرسه‌ای که رفتم مدرسه هدایت سمت قبرستان عیدگاه بود. در این مدرسه خطیبی داشتیم که خیلی خوب سخنرانی می‌کرد و ما را وادار می‌کرد که نماز و قرآن بخوانیم. 

من سخنوری این آقا را خیلی دوست داشتم و تلاش می‌کردم که مثل او سخنرانی کنم برای همین از مدرسه که تعطیل می‌شدم تا خانه شروع می‌کردم به سخنرانی‌کردن و مردم را هم مستمع خودم حساب می‌کردم. همه می‌گفتند که دیوانه آمد!

 

از نسخه‌پیچی تا روزنامه‌نگاری

برای دبیرستان به دانش بزرگ‌نیا سمت چهارراه عنصری رفتم. هم‌زمان در داروخانه اردیبهشت هم برای کمک‌خرج تحصیلی کار می‌کردم. از دبیرستان که تعطیل می‌شدم تا 10شب کار نسخه‌پیچی را انجام می‌دادم. یادم است که گاهی استاد شریعتی هم به این داروخانه رفت و آمد می‌کرد. مسئول آنجا خیلی از من حمایت می‌کرد. نسخه‌هایی که به این داروخانه می‌آوردند بیشتر نسخه‌های دکتر شیخ بود و چون من در دبیرستان رشته طبیعی می‌خواندم و آزمایشگاهم خوب بود، در کار پیچیدن داروهای ترکیبی کمک می‌کردم. 

در دوران دبیرستان همچنان همان بچه شرّ خانه بودم و همیشه جایی از تنم شکسته بود. در حدی شر و لجوج بودم که می‌خواستند من را از دبیرستان بیرون کنند ولی حمایت‌های معلمم نگذاشت که از دبیرستان اخراج شوم. البته این هم که رفتم رشته طبیعی ماجرا داشت. 

من به ادبیات علاقه داشتم ولی چون دوستی داشتم که می‌خواست دکتر شود و به رشته طبیعی رفت من هم به این رشته رفتم. حتی در مقدمه کتابی از شمس تبریزی درباره علاقه‌ام به او چیزهایی نوشته‌ام.

در دوران دبیرستان، نشریه دانش را هم خودم منتشر می‌کردم. همه کارهای آن را به‌تنهایی انجام می‌دادم و در آفتاب شرق چاپ می‌شد. در این روزنامه نوشته‌هایی از ویکتورهوگو را منتشر می‌کردم که درباره فقر و مسائل اجتماعی بود که به خاطر این موضوع گاهی توقیف هم می‌شدم. در این‌کار فقط دوستی داشتم که بعد از فوت پدرش به او مسافرخانه‌ای رسیده بود و از نظر مالی من را حمایت می‌کرد ولی کارهای دیگر بر دوش خودم بود و این روزنامه دو صفحه‌ای را به تنهایی آماده می‌کردم.

 

ارتش به جای خارج

آن‌زمان معلمی داشتم به نام بازرگانی که به من خیلی علاقه داشت. دنبال این بود که من را خارج بفرستند، برای همین به شرکتی که سد دزفول را می‌ساختند من را معرفی کرد. به زبان انگلیسی مسلط بودم و مترجم خارجی‌ها شده بودم، ولی کم کم مسئول آنجا که انگلیسی بود حساسیت‌هایی به من پیدا کرد و بیرونم کرد. با معلمم برای رفتن به ژاندارمری و ارتش مشورت کردم که پیشنهاد کرد به ژاندارمری بروم. رفتم ژاندارمری و امتحان دادم ولی قبول نشدم و همین شد که سال39 به ارتش رفتم. 

آن سال تمام کسانی که از دبیرستان نظام بودند باید امتحان می‌دادند و من هم امتحان دادم و دانشگاه نظام قبول شدم. سال42 که امام از ایران رفته بودند من دوره نیروهای مخصوص را هم دیده و فرمانده گروهی از نیروهای کرد بودم. با درجه ستوان دومی، مسئول 2هزار کرد بودم.

 

فرصتی برای ازدواج

سال44 تصمیم داشتم ازدواج کنم اما وضعیت خاص  منطقه، اجازه نمی‌داد به مشهد برگردم و فرصتی برای ازدواج پیدا کنم. آخرش یک روز مادرم آمد و مرا با خود به مشهد آورد. گفت: «این نمی‌شود که روی دختر مردم اسم گذاشته‌ای و رفته‌ای، بیا و تکلیفت را روشن کن.» بعد از آنکه به غرب برگشتم به شاه‌آباد آن‌زمان که الان اسلام‌آباد شده منتقل شدم. تا مدتی جنگ‌های چریکی را برای بچه‌های تازه‌وارد تشریح می‌کردم. سپس هفتکل رفتم و 3-4سالی در هم تهران خدمت ‌کردم. 

وقتی بحثی شروع می‌شد من از اول می‌گفتم که مخالفم! مخالفتم هم مبنی بر آگاهی بود و روی هوا حرف نمی‌زدم

در کارم همیشه سعی می‌کردم جزو بهترین‌ها باشم. آن‌زمان کلاس‌هایی هم برگزار می‌شد که تقسیم‌بندی افراد براساس میزان تسلط به زبان انگلیسی بود. من چون زبانم خوب بود با افسران گارد در یک کلاس بودم و در همان کلاس‌ها هم شیطنت‌هایی داشتم. 

وقتی بحثی شروع می‌شد من از اول می‌گفتم که مخالفم! مخالفتم هم مبنی بر آگاهی بود و روی هوا حرف نمی‌زدم. برای همین همیشه می‌گفتند ببینید طبسی با چه موضوعی مخالف نیست تا درباره آن بحث کنیم. همیشه هم به من می‌گفتند که اگر زبانت را ببندی مشاغل بالایی نصیبت می‌شود!

 

خاک تیمم یا مواد منفجره

سال55 از دوره عالی به بجنورد آمدم و تا سال57 در بجنورد افسر میدان تیر بودم. پس از  انقلاب گنبد که شلوغ شد آنجا رفتم و بعد از آن به بانه رفتم. با درجه سرگردی در بانه مسئولیت داشتم ولی به قدری اذیت شدم که وقتی برگشتم مشهد خانمم در فرودگاه من را نمی‌شناخت. خیلی اذیتم کرده بودند و حتی خانه‌ام را برای پیداکردن اسلحه زیر و رو کرده بودند. حتی خاکی را که همسرم برای تیمم نماز استفاده می‌کرد به عنوان مواد منفجره برده بودند! این رفتارها به‌دلیل مخالفت‌هایی بود که آن‌ها را علنی بیان می‌کردم و از فقری که در بین مردم بود شکایت داشتم.

 

غم جاده دزفول

روزی که جنگ شروع شد معاون رکن یک لشکر مشهد بودم. لشکر گارد منحل شده بود و بنا شد لشکر تشکیل بدهیم. آن‌زمان لشکر21 هنوز تشکیل نشده بود. پاوه و خوزستان شلوغ شده بود و ما برای شناسایی به منطقه رفته بودیم. همراه با آقایان سروری، صدیق‌زاده، نعمت‌الله زاده و عراقی برای شناسایی رفته بودیم. اول از منطقه گیلانغرب بازدیدی کردیم و بعد به جنوب آمدیم. وقتی دیدم جاده اهواز به دزفول زیر آتش است و نمی‌توانیم از آن عبور کنیم دلم را غم گرفت.

 

بدن‌های اهدایی

بعد از آن فرمانده گردان148 قزوین شدم که به عنوان یکی از تیپ‌ها زیر نظر لشکر اهواز بود. قرار بود که ما حمله‌ای داشته باشیم اما چون مهمات نرسید عملیات 5روز به تأخیر افتاد و سپس عملیات ثامن‌الائمه با طرح‌ریزی‌های دقیقی انجام شد. اگر این تأخیر پیش نمی‌آمد به قطع تلفات زیادی می‌داشتیم ولی این تأخیر چند روزه به نفع ما تمام شد. به نظر من باید درباره جنگ و راه‌های درست و غلطی که در آن رفته‌ایم کتابی نوشته شود که همه صاحب‌نظران در آن دیدگاه‌های خود را بیان کنند. 

یادم است که در ایستگاه حسینیه ابرویی فرمانده گردان بودم. فاصله ما با عراقی‌ها 30-40متر بود و به بچه‌ها گفته بودم که حواستان باشد که موقع غروب خورشید عراقی‌ها تسلط کامل به ما دارند و موقع طلوع ما به آن‌ها تسلط داریم. 

 از هرجایی یک تکه از بدنشان را جمع کرده بودند. گفتم تکه‌های بدنشان را بگذارند پشت جیپ تا عقب ببرم

همان موقع چند نفر از بچه‌های تهران را به یگان ما داده بودند و چون هنوز با فضا آشنایی نداشتند، آن‌ها را برای شناسایی نبردیم. یکی از بدترین صحنه‌های جنگ برای من وقتی بود که از شناسایی برگشتم و دیدم با یک خمپاره 4نفر آن‌ها را زده‌اند. گفته بودم مراقب باشند ولی سهل‌انگاری کرده بودند. 

وقتی رفتم بهداری بدن آن‌ها را دیدم که تکه و پاره شده بود. از هرجایی یک تکه از بدنشان را جمع کرده بودند. گفتم تکه‌های بدنشان را بگذارند پشت جیپ تا عقب ببرم. یکی از بچه‌هایی که همراهم بود پرسید این‌ها چیست؟ گفتم اهدایی مردم است. با خودش خیال کرده بود که لاشه گوسفند است ولی وقتی رسیدیم و در پشت جیپ را باز کردم و بدن بچه‌ها را دید از حال رفت. واقعیت‌های جنگ چنین اتفاقاتی بود که ما آن‌ها را از نزدیک دیدیم و لمس کردیم ولی چه کسی با شنیدن، آن‌ها را درک می‌کند یا حتی باور خواهد کرد!

 

نماز صیادشیرازی و تشویقی‌ها

امیر طبسی که بیش از 100ماه خدمت در جبهه را تجربه کرده است در عملیات‌هایی مانند عملیات ایذایی تپه‌های معدن، عملیات قادر در غرب کشور، منطقه سوسنگرد، منطقه جنوب و منطقه گیلانغرب حضوری فعال داشته است. او که محاصره بانه را تجربه کرده است و از هم‌رزمان شهید صیادشیرازی بوده است، می‌گوید: وقتی در بانه بودیم گفتند که سرگردی می‌خواهد بیاید و اینجا را از محاصره در بیاورد. این سرگرد همان سپهبد علی صیاد شیرازی بود. 

مردی خاص که در مطلبی از او با عنوان «شهابی از آسمان در زمین» یاد کرده‌ام. در تمام دوران خدمتم یا نیروی عملیاتی یا پرسنلی بودم. یک‌بار برگه‌های تشویقی بچه‌ها را برایش بردم که امضا کند. گفت: «بروم نماز بخوانم بعد می‌آیم و امضا می‌کنم.» من هم گفتم: «خدمت به خلق مهم‌تر است!» با همان دست‌های خیس برگه‌ها را امضا کرد و بعد نماز خواند. آشنایی ما با هم از آنجا شروع شد و در عملیات‌ها کنارش بودم.

 

هدیه صدام

در عملیات‌ها هیچ وقت از مرگ نمی‌ترسیدم. می‌گفتم خدا مرگ من را آنجایی که مقدر کرده خواهد رساند پس از چیزی نباید بترسم. خیلی وقت‌ها بچه‌ها داخل سنگر می‌خوابیدند و من با یک ملحفه روی پشت‌بام می‌خوابیدم. می‌گفتم مرگ دست من نیست. همیشه هم خودم را به دشمن نزدیک می‌کردم، البته نظرم این بود که هرچه نزدیک‌تر باشم کمتر آسیب می‌بینم. 

می‌بینید که در جنگ دچار مجروحیت هم نشدم فقط در تپه‌های معدن زمانی که می‌خواستم تجهیزات جنگی را نشان بدهم و روش کار با آن را اجرا کنم خمپاره‌ای دچار مشکل شد و پایم آسیب دید که هنوز ترکش‌های آن توی پایم هست. تنها یادگاری‌ام هم از جنگ فقط یک قرآن است. قرآنی که در سنندج از سنگر یک عراقی برداشتم و اهدایی صدام بود.

او بلند می‌شود و تنها یادگاری‌اش از جنگ را برایم می‌آورد. در اولین برگ این قرآن با دست‌خط خودش نوشته است: «باسمه تعالی... این قرآن را از ارتفاعات زله که به تصرف تیپ2 لشکر 28 سنندج درآمد در ساعت 14 بیست و یکم فروردین سال 67، به عنوان غنیمتی به‌دست آوردم. باشد ضمن استفاده از نماد راهنمای کلام خدا، در کتابخانه به صورت یادبود خاطرات جنگ باقی بماند.»

 

تیرانداز بی‌سر

امیر طبسی در ادامه صحبت‌هایش می‌گوید: خاطرات تلخ از دوران جنگ زیاد داریم که گفتن آن‌ها فقط تکرار است و تکرار. من در سنگر سربازی را دیدم که گلوله به سرش اصابت کرده بود ولی انگشتش هنوز روی ماشه بود و تیر می‌زد. با چنین روحیاتی ما در جنگ طرف بودیم حالا یک عده می‌گویند که پولش را گرفته‌اید و شغل شما بوده است! 

یک‌بار به یکی از همین جوان‌هایی که گفت شما پولش را گرفته‌اید، گفتم من حاضرم تمام حقوقی را که گرفته‌ام به تو بدهم ولی تو را تا همین پارک ملت که امن هم هست و فضای جنگی نیست ببرم و گاهی از پشت سرت تیراندازی کنم که البته ممکن است در این گاهی تیر‌اندازی‌ها کشته هم بشوی!

 

ملاقات با چاقوی پیرزن

در محاصره بانه یک ماه نتوانستم بخوابم! آن‌قدر دشمن سم‌پاشی می‌کرد و از نظر روانی روی مردم کار می‌کرد که حتی پیرزنی به‌سراغ ما آمده و در دستش یک چاقوی بی‌دسته گرفته بود و می‌خواست من را بکشد. روی ذهن مردم خیلی کار می‌کردند. ستون پنجم دشمن خیلی قوی بود. این امنیت در شرایط کنونی به‌راحتی ایجاد نشده بلکه با عرق ملی توأم با مذهب به اینجا رسیده‌ایم. 

وقتی به واژه «خدا» فکر می‌کنم کمالی در آن می‌بینم که بسیار وسیع است و وصف‌شدنی نیست

حب‌الوطنی که امیرالمؤمنین(ع) می‌گویند همین است که خیلی‌ها را در این کشور نگه‌داشته است. این عرق ملی است که نمی‌گذارد من طبسی پایم را جای دیگری بگذارم و حاضرم جانم را به خاطر کشورم بدهم. آن‌قدر مشهد را دوست دارم که برای بچه‌هایم باوجود اینکه در شهرهای دیگر متولد می‌شدند در مشهد شناسنامه گرفته‌ام. این‌ها را برای مردم بنویسید تا معنای جنگ را درک کنند و بدانند که من و امثال من به خاطر ملت و وطن جنگیدیم و دفاع کردیم.

او 30سال خدمت می‌کند و درنهایت با مسئولیت رئیس قرارگاه شمال شرق کشور در سال71 بازنشسته می‌شود. البته این بازنشستگی به معنای خانه‌نشینی نیست چراکه بعد از آن همچنان به فعالیت خود در حوزه‌های اقتصادی ادامه می‌دهد. 

می‌گوید: بعد از بازنشستگی مشاغل مختلفی را طی کردم. از کار در زمینه کشاورزی بگیرید تا کار در کانون بازنشستگان و مشاوره در کارخانه‌های مختلف. 28سال بعد از بازنشستگی کار کردم و در کنارش به علایقم مانند جامعه‌شناسی، روان‌شناسی و هنر پرداختم و مطالعاتی داشتم. این را هم بگویم که من به فردوسی خیلی علاقه دارم و می‌خواستم اول صحبتم برایتان شعری از فردوسی بخوانم. حالا از شعری که مدنظرم بود فقط یک بیت را می‌خوانم «به نام خداوند جان و خرد/کزین برتر اندیشه برنگذرد» 

این به نامی که می‌گوید به نظر من همان خداوندی است که «کن فیکون» می‌کند. خداوندی که توانایی این را دارد که همه چیز را بالا و پایین کند. وقتی به واژه «خدا» فکر می‌کنم کمالی در آن می‌بینم که بسیار وسیع است و وصف‌شدنی نیست؛ این واژه برای من خیلی عظیم است.

 

همسرم؛ تنها عشقم

امیر بازنشسته گفت‌وگوی امروز ما، تمام زندگی‌اش را مدیون همسرش و فداکاری‌های او می‌داند و در ادامه صحبت‌هایش می‌گوید: تنها عشقی که در زندگی‌ام دارم همسرم است. با عشق شروع کردیم. اگر خواستید درباره او بنویسید این جمله را حتما بنویسید که من انجام وظیفه کردم و همسرم فداکاری کرد. مراحل و سختی‌هایی که او گذراند از جنگ کمتر نبود. هر تلفنی که از مناطق جنگی می‌زدم یک فشار روحی برای او بود. 

قبل از عملیات‌ها همیشه دو کار را حتما انجام می‌دادم اول اینکه زیاد می‌خوابیدم تا در عملیات خسته نباشم و به‌راحتی بتوانم کارهایم را انجام دهم

اهل خرافات و این‌جور چیزها نیست ولی آخرین عملیاتی که ما رفته بودیم او همراه خواهرم پیش یکی از رمال‌ها رفته بود و او هم گفته بود همسرت بین دو آب در آتش است. واقعا هم همین بود. در عملیاتی که شلمچه می‌خواستیم انجام دهیم بین دو آب‌گرفتگی زیر آتش بودیم. عملیات ما پشتیبانی بود و عملیات اصلی در فاو انجام می‌شد. مثلا عملیات ما عملیات فریب‌دهنده بود ولی لو رفته بودیم و دستور دادند که توپخانه خودمان منطقه ما را بزند. 

این را هم بگویم که قبل از عملیات‌ها همیشه دو کار را حتما انجام می‌دادم اول اینکه زیاد می‌خوابیدم تا در عملیات خسته نباشم و به‌راحتی بتوانم کارهایم را انجام دهم. طوری که از خواب من بچه‌ها می‌فهمیدند که چند روز دیگر قرار است عملیات داشته باشیم! کار دومم هم این بود که همیشه قبل از عملیات به همسرم زنگ می‌زدم و خیلی شاد و خوشحال از او انرژی می‌گرفتم. 

حتی سیمی از تلفن کارخانه نیشکر کشیده بودم وسط‌های بیابان و با جیپ به آنجا می‌رفتم و تلفن وصل می‌کردم و به خانمم زنگ می‌زدم. ولی می‌دانم که هر تلفن من یک استرس بزرگ برای او بوده است. در مدت جنگ هم هیچ‌جا او را با خودم نبردم فقط بعد از قطعنامه 2-3 روزی ارومیه رفتیم.

 

پای 50سال انتخاب

با این صحبت‌های امیر سر صحبت همسرش هم باز می‌شود. خانم طاهره حسن‌زاده که زنی خوش‌رو، مهربان و مهمان‌نواز است، می‌گوید: خودش برایم مهم بود و هیچ وقت به این فکر نمی‌کردم که قرار است اتفاقی برایش رخ دهد. مثل خیلی از خانم‌های دیگر هم هیچ وقت استرس به همسرم وارد نکردم. متأسفانه وقتی کسی جنگ می‌رفت زیاد می‌شنیدم که خانواده‌اش ترکش کرده‌اند یا حتی خانم گفته «اموال را به نام من بزن و بعد برو» ولی من هیچ وقت در این فکرها نبودم. 

شاید هم به خاطر همین بود که خدا امیر را برایم نگه داشت. اما نبودن او شرایط سختی بود هرچقدر هم که یک زن صبور باشد ولی به همسرش نیاز دارد. حتی موقع تولد فرزند اولم او در منطقه بود و یکی از آشنایان همیشه حواسش به من بود که اگر نیاز شد سریع من را به بیمارستان برساند. 

تنهایی بزرگ‌کردن و نگهداری از بچه‌ها سخت بود ولی این انتخابی بود که از اول داشتم. قرارمان این بود که همیشه در کنار هم بمانیم که الحمدالله با گذشت حدود 50سال با 3فرزند هنوز کنار هم هستیم و سایه‌اش روی زندگی‌مان است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44